دیگه فکرم به جایی قد نمیده
خواستم فقط ببینمت نشد
خواستم دوست شم نشد
خواستم نبینمت نشد
دیگه نبض قلبم با مغزم نمیخونه به خدا بغض گلومو گرفته الان اصلا حوصله خیالپردازی ندارم دیگه
آدمای بزرگ آرزوههای کوچیک دارن یعنی من آدم بزرگیم!!!
همین فلسفه های لعنتی مغزمو گاز میگیرن
نمیتونم فراموشت کنم دیدی نمیام چون خودمو ژیان میکردم که میتونم فراموشت کنم ولی انگار حک شدی تو سرنوشتم
بعضی وقتا میگم همش حوسه بابا به خدا حوس یه نفسه نه یه قفس که آدمو عین قلب تو سینه قفل کنه
شاید تو سرنوشتت جدا باشه
تو اون پسر رو دوست داری منم اصلا کاری ندارم اصلا من کی باشم
بیخیال
سلام
خوبی؟
ممنون
اما
نه
یادم نمیاد تو پارک بهم چی گفتی؟
کدوم پارک؟
مگه اصلا ما با هم رفتیم پارک؟
البته هوس نه حوس